باز طلوعی دوباره از پس ورم های بیرون زده زمین از درد زمان، چون دود آتش دل من و به سان همدردی و به مثل فراق ... هم چو نوری که کند درد نهان را آشکار، خبر از روز، شب آتی ... که فراقت بشود رمز شعله و افروز دلم.. و چه وقتایی که اندیشه من نتواند بکشد دست از اندیشه تو... تقدیم قدم های قدح خورده ی من .... و چه زمان.. وچه روز .. هم چنان می گذرد...